داستان گلهای از فیلهای سپید» در غایت ایجاز نقل میشود. راوی داستان مردی است که به خاطر سرطان دختربچهاش در آستانهی مهاجرت به نروژ قرار دارد. او در یک روز برفی دخترش را به مرکز توانبخشی میبرد و آنجا –ظاهراً برای آخرین بار- با زنی که دوستش دارد دیدار میکند. در فاصلهای که دختر داخلِ مرکز است، نزدیک پلِ کریمخان با پیرمردی که ماشینش توی برف گیر کرده، اختلاط میکند. همسر مرد زنگ میزند و او میرود دنبالِ دخترش تا به خانه برگردند. در بازگشت، دستهای از ماشینهای برفروب مشغول تمیز کردنِ خیابانند.
این طرح کلّی داستان است و البته همهی آن نیست. ادامهی این یادداشت برای کسانی که داستان را به طور کامل خوانده اند ممکن است مفید باشد.
به علت فشردگی داستان، بخشی از اطلاعات ضروری بهطور کاملاً مستقیم به مخاطب ارائه میشوند. امّا بخشِ دیگری که برای درک داستان به عنوان یک کُلِّ واحد و معنادار شدن پایانبندی لازم است باید از خلال نشانهها و با سفیدخوانی بر مخاطب معلوم شود. راوی در بیان و توصیف احساساتش تا حدودی الکن و ناتوان است. نقصی که چند بار در طول داستان بر آن تأکید میشود.
اینجور مواقع زبانم توی دهانم نمیچرخد که مثلاً یک جملهی قشنگ بگویم. عین گوسفندها فقط نگاه میکنم.
[لیلا] گفت: آدمآهنی بالاخره حرف زد.
او همچنین در درکِ صحیح انگیزهی افعال خود در میماند:
چند ماه به این فکر میکردم که چرا میروم؟ به خاطر مینا یا کتایون؟
من اصلاً چرا با کتایون مانده بودم؟ چند سال دیگر میشد همینجوری ادامه داد؟
این دو ویژگی، پوشیده ماندنِ پارهای از اطلاعات بر خواننده را تا حدود زیادی توجیه میکنند. در داستانهایی که با راوی اوّلشخص روایت میشوند، پنهان ماندن اطلاعات از مخاطب باید توجیه متنی داشته باشند. به کار بردنِ تکنیکِ موسوم به نوک کوه یخ» همینگوی که در آن با حذفِ آگاهانهی بخشی از اطلاعات، تأثیر استنباط آنها توسط خواننده دوچندان میگردد، با راویهای پُرگو یا احساساتی جور در نمیآید. در این داستان تردیدهای راوی میان رفتن و ماندن، گره اصلی را میسازند. راوی در باطن خود درک نمیکند که چرا وقتی دخترش به هر حال رفتنی است، باید دست به چنین سفری بزند. در عین حال به لیلا میگوید که اگر به خاطر مینا نبود اصلاً به این سفر نمیرفتم. به نظر میرسد که در انتهای داستان او از طریق نوعی کشف شهود یا تجلّی»، شجاعت لازم را برای امتناع از سفر بدست میآورد. شبکهای منظّم از تصاویر قرار است خواننده را در درک این کشف شهود با شخصیت اصلی همراه کنند. در این اثر استفاده از عنصر برف بسیار قابل توجه است. این عنصر، در کنار هر دسته از نشانههای متنی معنای متفاوتی پیدا میکند و با پرداختی هنرمندانه ادراک حس پایان اثر را برای مخاطب امکانپذیر میسازد.
اوّلاً تصویر تهرانِ سرد، برفی و خالی از سکنه، شمایی از مقصد نهایی سفر را پیش روی شخصیت قرار میدهد. شهری چسبیده به قطب شمال. سرد، زمهریر. آسمان کیپ ابر.» شهری که شش ماه آن شب است و شش ماه روز و به قولِ لیلا: شبش که شروع بشود وحشت میکنی.» راهِ دوری نرفتهایم اگر شروع این شب» را مرگ محتوم مینا فرض کنیم. با شروع این شب، راوی به زندگی در غربت، در کنار رنی که دوستش ندارد محکوم میشود.
در ادبیات کلاسیک غرب برف و سپیدی نماد مرگاند. به نظر میرسد که اسماعیلی نیز گوشهچشمی به این استفادهی نمادین از برف داشته است. مینا از بازی کردن توی برف لذت میبرد. او به دلیلی که راوی نمیداند خوشحال است. در طول داستان دو بار دستانش را در برف فرو میبرد. راوی میگوید: به نظرم درد دستهایش توی برف کمتر میشد.» در انتهای داستان راوی دخترش را میبیند که از زیر پل رد شده و کمی بعد در خیابانِ بعدی گم میشود. او ابداً مضطرب نمیشود. به نظر میرسد که حالا مرگِ قریبالوقوع مینا را پذیرفته است. گذشتنِ مینا از زیر پُل با قندیلهای غولپیکری که سقوطشان میتواند آدم را بکشد، به گذشتن از دروازهی مرگ میماند. راوی پیش از آنکه اجازه دهد مرگ، دخترش را از او بگیرد، دوریِ او را میپذیرد. او دوست ندارد منتظر فاجعه بماند؛ مثل پیرمرد با پلوور سفیدش که بیخیال توی ماشین نشسته بود و منتظر بود که برود زیر برف.»
در نهایت برف در ارتباط با سرگشتگی و ابهامات درونی شخصیت معنای سوّمی مییابد. در انتهای داستان حسِ خوب رسیدن ماشینهای برفروب که آمدهاند تا شهر را از مدفون شدن زیر برف نجات دهند، تمثیلی از احوالِ درونی شخصیت است. این ماشینها چون گلهای از ماموتهای سفید تصویر میشوند، تنشان گرم است و با صدای یک ساز ماقبلِ تاریخ حرکت میکنند.
از پیمان اسماعیلی تا کنون سه مجموعه داستان و یک رمان منتشر شده است. آخرین مجموعه داستان او با عنوان همین امشب برگردیم» که برندهی جایزهی احمد محمود شده، اخیراً توسط نشر چشمه به چاپ سوّم رسیده است.
درباره این سایت